یوسف گمگشته باز آید به کنعان غم مخور کلبه ی احزان شود روزی گلستان غم مخور ای دل غمدیده حالت به شود دل بد مکن وین سر شوریده باز اید به سامان غم مخور گربهار عمر باشد باز بر تخت چمن چتر گل در سرکشی ای مرغ خوشخوان غم مخور دور گردون گر دو روزی برمراد ما نرفت دائما یکسان نباشد حال دوران غم مخور همان مشو نومید چون واقف نه ای از سر غیب باشد اندر پرده بازیهای پنهان غم مخور ای دل ار سیل فنا بنیاد هستی بر کند چون تو را نوح است کشتیبان زطوفان غم مخور در بیابان گر به
اشتراک گذاری در تلگرام
درباره این سایت